اس ام اس,چت روم,سایت سرگرمي,تفریحی,جوك,چت فارسي,ايراني,چت روم ياهو,چت روم باران,ققنوس چت,اواز چت,نازچت,بلاگفا,رزبلاگ,لوكس بلاگ,سرگرمي,فيس بوك,�

متن مرتبط با «داستان خيلي قشنگ» در سایت اس ام اس,چت روم,سایت سرگرمي,تفریحی,جوك,چت فارسي,ايراني,چت روم ياهو,چت روم باران,ققنوس چت,اواز چت,نازچت,بلاگفا,رزبلاگ,لوكس بلاگ,سرگرمي,فيس بوك,� نوشته شده است

بهترين كاربران چت, محبوب ترين چت روم, قشنگ ترين, زيباترين, جذاب ترين, دوستانه ترين,

  • , بهترين كاربران چت, محبوب ترين چت روم, قشنگ ترين, زيباترين, جذاب ترين, دوستانه ترين, ...ادامه مطلب

  • نازنین چت,چت روم قشنگ,چت روم گنجشک,چت روم کبوتر,چت روم زیبا,کوه چت

  • ,نازنین چت,چت روم قشنگ,چت روم گنجشک,چت روم کبوتر,چت روم زیبا,کوه چت ...ادامه مطلب

  • چت روم | برچسب‌شده اواز چت, اوازچت, با حال ترین چت روم, زیبا ترین چت روم, شلوغ ترین چت روم, قشنگتری

  • , چت روم | برچسب‌شده اواز چت, اوازچت, با حال ترین چت روم, زیبا ترین چت روم, شلوغ ترین چت روم, قشنگترین چت روم | 45 پاسخ ...ادامه مطلب

  • داستانک پندآموز و زیبای بز را بکش,داستانك هاي زيبا و پند آموز,داستان خيلي قشنگ,تفريحي بلاگ چت

  • روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند، دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می‌کند. آن‌ها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن‌ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می‌گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می‌کردند تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد اگر واقعاً می‌خواهی به آن‌ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش. مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.   سال‌های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه‌هایش چه آمد. روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن‌ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر زنی بود با لباس‌های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن‌ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استراحت نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن‌ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود: “سال‌های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می‌کردیم، یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود ولی کم‌کم هر کدام از فرزندانم موفقیت‌هایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگ‌ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در,داستانک پندآموز و زیبای بز را بکش,داستانك هاي زيبا و پند آموز,داستان خيلي قشنگ,تفريحي بلاگ چت ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها